. خدا - بسیج مدرسه عشق : مسجد قائم آل محمد و پایگاه شهید شیرویه سرخ رود
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانه کوچک بود و کسی اورا نمیدید.

سال ها سال گذشته بود و او همان دانه کوچک بود.

دانه دلش میخواست به چشم بیاید،اما نمیدانست چگونه.

گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. 

گاهی خودش را روی زمینه روشن برگ ها می انداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت:"من هستم،من اینجا هستم،تماشایم کنید."

اما هیچکس جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند یا حشره های که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه میکردند،به او توجه نمیکرد.

دانه خسته بود از این زندگی،از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود.

یک روز رو به خدا کرد و گفت:نه،این رسمش نیست.

من به چشم هیچکس نمی آیم.

کاشکی کمی بزرگتر،کمی بزرگتر مرا می آفریدی."خدا گفت:"اما عزیز کوچکم!تو بزرگی،بزرگتر از آنچه فکر میکنی.

حیف که هیچ وقت به خودت فرصت بزرگ شدن را ندادی.

رشد ماجرایی است که تو از خود دریغ کرده ای.

راستی یادت باشد تا وقتی که بخواهی به چشم آیی،دیده نمیشوی.

خودت را از چشم ها پنهان کن تا دیده شوی.

دانه کوچک خوب حرفهای خدارا نفهمید،اما رفت در زیر خاک خودش را پنهان کرد.

سال ها بعد دانه کوچک،سپیداری بلن و باشکوه بود که هیچکس نمیتوانست ندیداش بگیرد.سپیداری که به چشم همه می آمد...

سعی کنید در همه مواقع یادتان با خدا باشد...

 






تاریخ : شنبه 93/11/4 | 4:14 عصر | نویسنده : ghasem nikpoor | نظرات ()
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
.: Weblog Themes By SlideTheme :.

  • وی پیک